عاشق تیتــراژ آنشرلی بودم
" آنــه "
تکرار غریبانه روزهــایت چگونه گذشت؟
وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود
... بامن بگو از لحظه لحظــه های مبــهم کودکیت
از تنهایی معصومانــه دستهایت
آیا می دانی در هجــوم درد ها و غــم هایت
و در گیـر و دار مـلال آور دوران زندگـيت
حقیقـت زلالی دریاچــه نقره ای نهفته بود
" آنـــه "
اکنون آمده ام تا دست هایت را
به پنجه طلایی خورشیـد دوستی بسپاری
در آبی بیکران مهربانیها به پرواز درآوری و اینک
" آنــه "
شکفتن و سبز شدن در انتظار توست...